هزاران پوزه سرد یأس، در خواب آغاز نشده به انجام
رسیده ی من، در رؤیای ماران یک چشم جهنمی
فریاد کشیده اند.
و تو نگاه و انحناهای اثیری پیکرت را همراه بردی و
در جامه ی شعله ور آتش خویش، خاموش وپرصلابت
وسنگین بر جاده ی توفان زده یی گذشتی که پیکر
رسوای من با هزاران گلمیخ نگاه های کاوشکار،
بر دروازه های عظیمش آویخته بود...
8411: کل بازدید
2 :بازدید امروز
29 :بازدید دیروز
RSS